علی آقا، عشق مامان و بابا

عیدت مبارک

1390/01/01 سلام عشقم. ما الان تو مشهد اسکان گرفتیم (خونه دختر خاله ی پدرجون که خیلی زنه خوبیه) . تا چند دقیقه دیگه هم سال تحویل می شه. دقیقا ساعت 2 و 50 دقیقه و 45 ثانیه روز دوشنبه 1 فروردین 1390. هممون راهی حرم شدیم. اینقدر شلوغه که نتونستیم حتی وارد حیاط حرم بشیم و از همون بیرون منتظر تحویل سال موندیم. لحظه تحویل سال من و بابایی کنار هم ایستادیم و یه دستمون تو دست هم بود و یه دستمون روی نی نی عزیزمون. منم مدام دعای تحویل سال و تکرار می کردم. یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ. خیلی مسافرت خوبی بود مخصوصا با وج...
31 فروردين 1394

پایان سال هشتاد و نه

1389/11/29 قراره عید امسال بریم مشهد دستبوس امام رضا علیه السلام. چند روز پیش رفتم دکتر و ازش اجازه گرفتم تا مطمئن بشم این سفر ضرری به حال شما نداره عزیزم. ایشون هم جواب سونو رو دیدن و گفتن هیچ مشکلی نداره. منم گردگیری عیدم و دیشب تموم کردم، البته با کلی وسواس که خیلی اذیتم کرد. واسه خداحافظی، شام رفتیم خونه  آقا جون. عزیز جون مهربونت با اینکه خیلی خسته بود زحمت شام و کشید. البته منم یه ذره کمکش کردم. بعد رفتیم خونه پدرجون و واسه سفر آماده شدیم. اذان صبح و گفتن و ما هم آماده شدیم و سمت مشهد حرکت کردیم. (من، نی نی، بابایی، مادرجون، پدرجون، خاله جون و دایی جون). حوالی غروب رسیدیم خود مشهد. تا چشمم به گنبد طلا افتاد دستم و کشیدم...
31 فروردين 1394

سونوی جنسیت

1389/12/10 امروز من و بابایی برای بار دوم راهی سونو شدیم. بعد یکم انتظار بالاخره نوبتمون رسید و وارد اتاق دکتر شدیم. رو تخت دراز کشیدم و آقای دکتر مشغول سونوگرافی بود که یه دفعه بابایی پرسید میشه جنسیت بچه رو تشخیص داد؟ من که اصلا حواسم نبود یه دفعه قلبم به تپش افتاد انگار هزار تا تو ثانیه می زد. البته پسر یا دختر زیاد فرقی برامون نداشت ولی خوب بین خودمون بمونه ته دلمون پسر دوست داشت. خلاصه بعد چند ثانیه دکتر با یه مکث کوتاه گفت: جنسیتشم ............... پسره. وای خدایا داشتم ذوق مرگ می شدم بابایی که از شدت ذوق لبش تا بناگوش وا شده بود، پرسید صددرصد پسره؟ مطمئنید آقای دکتر؟ دکتر جواب داد صد در صد. آخه شما پاهاتو قشنگ باز کرده بودی و...
31 فروردين 1394

دردهای شیرین

1389/10/29 امروز جمعه هست و بعد از بیدار شدن از خواب باز حالت تهوع بهم دست داد. دقیقا مثل یک ماه پیش که خیلی اذیت می شدم . البته اینم بگم که مامانت یکم نازنازی تشریف داره. از ویارم برات بگم که اصلا و به هیچ وجه نمیتونم گوشت بخورم . خدایا من که عاشق کباب بودم. مخصوصا مرغ که حتی بوی مرغ هم اذیتم می کنه. عوضش بابایی یه عالمه میوه های خوشمزه برام میگیره تا مموشم بخوره و قوی شه. از بس میوه خوردم فکر کنم دیگه دارم نسبت به میوه هم ویار میگیرم. تازه گی ها معده ام خیییلی درد میگیره و با اینکه خانوم دکتر برام قرص معده نوشته ولی با این حال تحمل می کنم و به خاطر نی نی عزیزم که از جونمم برام عزیزتره نمی خورم . آخه می ترسم عوارض داشته ب...
30 فروردين 1394

اولین لباس

1389/10/03 امروز مادرجونت رفت بازار و وقتی برگشت دیدم تو دستاش یه چیز خیلی خوشگل داره. واسه نوه ی گلش که شما باشی یه بلوز و یه شلوار با یه جوراب فینگیلی خریده بود. خدایا چقدر کوچیک بودن، عین لباس عروسک. خیییییلی ذوق کردم. البته فکر کنم خاله جونت بیشتر از من ذوق زده شده بود آخه مدام لباس و می بوسید و نازش می کرد. دستت درد نکنه مامانی خیلی خوشحالم کردی. ان شاالله لباس دانشگاهتو بخریم عسیسم. قربونت بشم راحت میشم ...
30 فروردين 1394

زیباترین تصویر، زیباترین صدا

1389/09/22 دوشنبه 22 آذر ماه که وقت اولین سونو رسیده و من و بابایی با دلهره و ذوق و شوق راهی مطب دکتر شدیم. تو مطب رو تخت دراز کشیدم و آقای دکتر سونو رو شروع کرد. چشای پر از امید من و بابایی  دوخته شده بود به صفحه مانیتور و تصویر زیبای شما. دکتر مهربون گفت که قلب کوچولومون شکل گرفته و سن حاملگی من رو حدود هفت هفته تخمین زد. از آقای دکتر خواستم صدای قلب کوچولوتو برامون بذاره. یه صدایی شبیه ضربان قلب خودم بود البته با سرعت خیلی بیشتر. خدایا باورم نمی شد یعنی یه نی نی کوچولو داره تو وجود من پرورش پیدا می کنه؟ خدایا متشکرم... . دوستت دارم دردونه مامان الی... ...
29 فروردين 1394

اولین تلنگر بهترین هدیه خدا

1389/08/02 آبان ماه هشتاد و نه بود. بعد از ظهر، من و جواد برای گرفتن جواب آزمایش آماده شده بودیم. تو راه آزمایشگاه  قلبم هزار تا می زد. دم در آزمایشگاه که رسیدیم دیگه قلبم داشت میومد تو دهنم. در و باز کردم و رفتم تو، جواب آزمایش و از دست خانوم پرستار گرفتم. با اینکه جواد گفته بود جواب و نپرسم و برم از دکترم سوال کنم ولی دلم طاقت نیاورد و سوال کردم. خانوم پرستار هم با خونسردی کامل گفت منفیه . خون تو رگهام خشک شده بود. بغضه تو گلوم داشت خفم می کرد. از اونجا اومدم بیرون. بیچاره جواد وقتی منو دید از قیافم فهمید چه خبره. سوار ماشین شدم و به سمت خونه راه افتادیم. تو راه خونه خیلی دلم گرفته بود، جواد هم همینطور، راحت می شد فهمید ...
29 فروردين 1394

عشقم سلام

بسم الله الرحمن الرحيم (1) الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ (2) الرَّحْمـنِ الرَّحِيمِ (3) مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ (4) إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ (5) اهدِنَــــا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ (6) صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ (7) . سلام عشق مامان و بابا. به خواست خدا وبا اجازه از او قصد کردم تا خاطراتتو ازاولین روزی که قدم مبارکتو تو دل مامانی گذاشتی و بنویسم. بعدها تقدیمت کنم تا بخونی و ازش لذت ببری. عزیزم ممنون از اینکه دعوت منو بابایی و قبول کردی و با اومدنت دنیای شیرین ما رو شیرین تر کردی اونم درست سالروز ازدواج مامان و بابا. فدای تو بابا جواد...
28 فروردين 1394
1